بهاره قانع نیا | شهرآرانیوز؛ حالا شما باور نکنید. بخندید و بگویید «چه حرفها!»، ولی باور کنید در خانهای که من در آن زندگی میکنم، یک فنجان چای میتواند اتّفاقات زیادی را رقم بزند. مثلاً میتواند بابا را از این رو به آن رو کند، وقتی که درهم و غمگین است و دارد تندتند و پشت سر هم، صدای دکمههای چهارگوش ماشین حساب را درمیآورد، فهرست بدهیها و سررسید اقساط و جمع قبضها را از درآمد ماهیانه کسر میکند و بعد ابروهایش را بالا میدهد و لپهایش را باد میکند و نفسش را محکم بیرون میفرستد. آن وقت است که یک فنجان چای تازهدم به کمکش میآید. اغلب من یا مامان چای را کنار دستش میگذاریم، چفت ماشین حساب بیملاحظهی سیاه که همیشهی خدا اعداد و ارقام عجیب و غریب نشان بابا میدهد و ناراحتش میکند.
امروز هم مثل همیشه تا چهرهی بابا را درهم و گرفته دیدم، سریع سینی چای قندپهلو را کنار دستش گذاشتم و گفتم: «همهی عالم فدای لبخندهای آق بابام!»
بابا تبسّم ملایمی تحویلم داد و گفت: «همهی عالم فدای دختر شیرین زبانم!»
غیر از این دفعه، هر وقت دیگر که به بابا میگفتم «آق بابا» خنده اش میگرفت، آن قدر که انگار قلقلکش داده باشند، اما این دفعه به لبخندی کم جان اکتفا کرد. مامان آمد وسط تعارف تکّه پاره کردن هایمان و گفت: «تعارف نکنید شما را به خدا! اصلاً قابل شما را ندارد. بفرمایید همهی عالم را پیشکشِ هم کنید!» بعد معترضانه در قندان را برداشت و یک حبّه قند سفید نسبتاً درشت گوشهی لپّش گذاشت و فنجان چای بابا را در کسری از ثانیه سرکشید.
بابا دیگر این دفعه نتوانست مقاومت کند و با صدای بلند زد زیر خنده. مامان مثل کسی که جام جهانی را در دستانش گرفته باشد، فنجان خالی چای را توی هوا تکانی داد و پیروزمندانه نگاهم کرد.
من و مامان خوشحال بودیم که توانسته بودیم بابا را بخندانیم. وقتی به هم کمک میکنیم تا لبخند روی لب هایمان بنشیند، درست شبیه قهرمانانی میشویم که کاپ جام جهانی را بالای سر میبرند.
بله، این گونه است که یک فنجان چای و یک لب خندان، دست به معجزه میزند و رنگ روزهای زندگی مان را عوض میکند.
گاهی هم پیش میآید که مامان لباس غم به تن میکند، مثل بیشتر وقتهایی که کنار میز تلفن نشسته است و در حالی که چهره اش مضطرب است، تلاش میکند از پشت سیمهای پیچ پیچ و درهم برهم سیاه، دلواپسی هایش را به عزیزجان برساند و هی بگوید: «عزیز جان! یک وقت یادتان نرود قرص فشار را سر وقت بخورید. راستی، خاطرتان هست که دکتر گفت نوبت قرص قند قبل از ناهار و چربی بعد از شام است؟»
و من به هزاران قرص رنگارنگی فکر میکنم که به نوبت ایستاده اند، حال عزیزجان را روبه راه نگه دارند، و زیر لب میگویم: «ای کاش به جای این همه قرص، حال عزیزجان با یک فنجان چای بهتر میشد!»
آن وقت، دیگر لازم نبود مامان برای خوردن به موقع قرصهای ریز و درشتش هزار دلیل بیاورد و زمین و آسمان را به هم ببافد و گاهی هم لباس غم به تن کند.
وقتهایی که مامان برای حال و روز عزیزجان ابری گرفته میشود، من یا بابا دست به کار میشویم و فنجان گرد و گل دار مامان را پر ازچای داغ و تازه دم میکنیم و کنار دستش، روی میز تلفن خاکستری میگذاریم تا عطر خوش چای دلش را گرم کند و حالش را جا بیاورد.
وقتهایی که مامان غصّه دارد، انگار از در و دیوار خانه غم میبارد. من و بابا هیچ وقت نمیگذاریم مامان غمگین بماند. مسابقه میدهیم برای خنداندنش، برای اینکه دوباره حالش خوب شود و خانه باز هم رنگ شادی به خودش بگیرد.